سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسلام را نفروشیم

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند، بیست پنس اضافه تر می دهد، می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید، بیایم .فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!

iقــا اجازه!
دلــزده ام از تمام شهر
بی تــو دلم گرفتــه از این ازدحــام شهــر

آقــا اجازه!
دست خــودم نیست، خستــه ام
در درس عشــق، من صف آخــر نشستــه ام
در این کلاس، عاطفــه معنــا نمی دهــد
اینجــا کسـی به پــای تــو برپــا نمی دهــد

آقــا اجازه!
بغض گرفتــه گلــویمان
آنقــدر رد شـــدیم که رفت آبــرویمان....


  

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس،هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:…

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟”
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟”

 


  

 

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده. توسط یک کودک

آفریقایی نوشته شده که در همان سال در سازمان ملل خوانده شد و

استدلال شگفت انگیزی داره



 
www.iranvij.ir | گروه اینترنتی ایران ویج ‌

This poem was nominated poem of 2005. Written

by an African kid, amazing thought : “When I born, I

Black, When I grow up, I Black, When I go in Sun, I

Black, When I scared, I Black, When I sick, I Black
,
And when I die, I still black… And you White fellow
,
When you born, you pink, When you grow up, you

White, When you go in Sun, you Red, When you

cold, you blue, When you scared, you yellow, When

you sick, you Green, And when you die, you

Gray… And you call me color???

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر

آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی

می میرم، هنوزم سیاهم… و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی

ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی

سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی،

سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای… و تو به من میگی رنگین

پوست؟؟؟


  
   مدیر وبلاگ