سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!


  

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ،و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیزتدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
« پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس »
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خطمذبور تجهیز گردید .
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کارگمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل
کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

 

 سوالی رو که در پایین متن مشاهده می کنید و یک تست روانشانیاست . متن را با دقت بخوانید تک تک کلمات در جواب نهایی تاثیر دارند

یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را می بیند که قبلا او را نمی شناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است و در همان جا عاشق او می شود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند. چند روز بعد او خواهر خود را می کشد.
به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟

چند دقیقه با خود فکر کنید

جواب

آن زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید ان مرد را دوباره ببنید
.
اگر توانسته به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید.

یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند.
نکته ی جالب اینکه اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند
.
بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتل های سریالی آینده خواهید بود! مبارک است

 

 


  

کدام را سوار می‌کنید؟ یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیمهمه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟ زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریمتحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد. در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند. در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخ‌دهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی‌گذارند. اکثریت شرکت‌کنندگان خود را در این چارچوب می‌بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که می‌توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکرده‌اند

 


  

به دنبال خدا نگرد .....

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ......

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست .....

خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....

خدا آنجا نیست ....

به دنبالش نگرد!

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.

در قلبی ست که برای تو می تپد ....

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...

خدا آنجاست .......

خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست،

در جمع عزیزترین هایت است ...

خدا در دستی است که به یاری می گیری ...

در قلبی است که شاد می کنی،

در لبخندی است که به لب می نشانی .........

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ....

لابلای کتاب های کهنه نیست ....

این قدر نگرد ....

گشتنت زمانیست که هدر می دهی ...

زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد ....

خدا در عطر خوش نان است ،

آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی

خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی ...

آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی ....

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد ...

آنجا نیست ....

او جایی است که همه شادند،

جایی است که قلب های شکسته ای نمانده ...

در نگاه پرافتخار مادریست به فرزندش،

و در نگاه عاشقانه زنی به همسرش،

و در اندیشه کودکی که می پندارد پدرش قهرمانیست در دنیا ....

قویترین است و کاملترین ...

همه چیز را می داند.

آخر او پدر من است ....

خدا را در غم جستجو نکن،

در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها روایت کرده اند نگرد ...

آنجا نیست ...

خدا را جای دگر باید جستجو کنی ....

جوانمردهایی که با پای پیاده میروند به جستجوی خدا او را نخواهند یافت ...

خدا نزدیک تر از آنست که فکر می کنیم

در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته ....

در قلبی ست که برای تو می تپد ....

در میان گرمای دستان ماست که که به هم پیچیده.....

خدا اینجاست مهربان من

اینجا ....

 

منبع : دل بنده ای از بندگان خدا
 

 

 

 

 


  
 

او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟

گفتم ....اگر وقت داشته باشید....

لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد

چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟

پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟

پاسخ داد:

آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...

عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....

آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند

سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند

و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....

چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.

که از حال غافل می شوند

به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده 

آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند

و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند 

ما برای لحظاتی سکوت کردیم

سپس من پرسیدم..

مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟ 

پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند

ولی می توانند

طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند

یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند

یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی

یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید

ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید

یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد

بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد

یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند

ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند

یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند

ولی برداشت آن ها متفاوت باشد

یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند

بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند

سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم

آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟

خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه


  
   مدیر وبلاگ