به دنبال خدا نگرد .....
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ......
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست .....
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....
خدا آنجا نیست ....
به دنبالش نگرد!
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبی ست که برای تو می تپد ....
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...
خدا آنجاست .......
خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست،
در جمع عزیزترین هایت است ...
خدا در دستی است که به یاری می گیری ...
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی .........
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ....
لابلای کتاب های کهنه نیست ....
این قدر نگرد ....
گشتنت زمانیست که هدر می دهی ...
زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد ....
خدا در عطر خوش نان است ،
آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی ...
آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی ....
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد ...
آنجا نیست ....
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده ...
در نگاه پرافتخار مادریست به فرزندش،
و در نگاه عاشقانه زنی به همسرش،
و در اندیشه کودکی که می پندارد پدرش قهرمانیست در دنیا ....
قویترین است و کاملترین ...
همه چیز را می داند.
آخر او پدر من است ....
خدا را در غم جستجو نکن،
در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها روایت کرده اند نگرد ...
آنجا نیست ...
خدا را جای دگر باید جستجو کنی ....
جوانمردهایی که با پای پیاده میروند به جستجوی خدا او را نخواهند یافت ...
خدا نزدیک تر از آنست که فکر می کنیم
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته ....
در قلبی ست که برای تو می تپد ....
در میان گرمای دستان ماست که که به هم پیچیده.....
خدا اینجاست مهربان من
اینجا ....
منبع : دل بنده ای از بندگان خدا
او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟ گفتم ....اگر وقت داشته باشید.... لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟ پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟ پاسخ داد: آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ... عجله دارند بزرگ شوند و سپس..... آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند.... چنان با هیجان به آینده فکر می کنند. که از حال غافل می شوند به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند ما برای لحظاتی سکوت کردیم سپس من پرسیدم.. مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟ پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند ولی می توانند طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند ولی برداشت آن ها متفاوت باشد یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟ خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه |
این مطلب رو گذاشتم که ابراز وجود کرده باشم واقعا از همه اونایی که سر زدن و لطف کردن و نظر دادن معذرت می خواهم ولی خداییش مشکل داشتم و نمی تونستم چیزی بزارم ولی به زودی دوباره شروع میکنم امیدوارم که من رو فراموش نکرده باشید باز هم مثل قبل بهم سر بزنید
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
سلام از همتون که سرزدین چه نظر دادین و چه نظر ندادین ممنون یک مدتی که نتونستم آپ کنم احتمالا تا یک مدت دیگه هم نمیتونم چه بعد از آخرین پستم کامپیوترم نابود شد چون کامپیوتر نداشتم مطلب درست و حسابی هم نداشتم که بذارم(حالا کی داشتی) بخاطر همین از همتون عذر میخواهم .
ولی حالا که اومدین نمیذارم اینترنتتون حروم بشه و دست خالی هم از اینجا برین مطلب زیر رو توی یک وبلاگ دیدم ازش خوشم اومد گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد:
حل مسئله به دو روش امریکایی و روسی
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا
را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.
آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای
بدون جاذبه کار نمیکنند.
(جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمییابد و روی سطح کاغذ نمیریزد.)
برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخابکردند.
تحقیقات بیشاز یک دهه طولکشید، 12میلیون دلار صرف شد
و درنهایت آنها خودکاری طراحیکردند که در محیط بدون جاذبه
مینوشت، زیر آب کار میکرد، روی هر سطحی حتی کریستال
مینوشت و از دمای زیرصفر تا 300 درجه سانتیگراد کار میکرد.
روسیها راهحل سادهتری داشتند:
آنها از مداد استفاده کردند!
منبع: http://seleh.blogfa.com /
آزمایش یک واکسن جدید
سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!
ایرانی ها باهوش ترن !
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا