سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3

دو تا بچه داشتن با هم بازی می‌کردن

بچه‌ی اول چند تا تیله داشت و بچه‌ی دوم چند تایی شیرینی.

بچه‌ی اول به دومی گفت: “من همه‌ی تیله‌هامو بهت می‌دم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده.”

بچه‌ی دوم قبول کرد.

بچه‌ی اول بزرگترین و قشنگ‌ترین تیله رو یواشکی واسه خودش کنار گذاشت و بقیه رو به بچه‌ی دوم داد.

اما بچه‌ی دوم همون‌جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هاشو به دوستش داد.

همون شب بچه‌ی دوم باآرامش تمام خوابید و خوابش برد.


ولی بچه‌ی اول نمی‌تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همونطوری که خودشبهترین تیله‌شو یواشکی پنهان کرده شاید دوستش هم مثل اون یه خورده ازشیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده!

         عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست.
        
آرامش مال کسی است که صادق است

         لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می‌کند،
        
آرامش دنیا مال کسی است که با وجدان صادق زندگی می‌کند

 


  
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :
 می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست

 ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟

 امضا ، خانم زیبا
 و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و ... را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا  رئیس شرکت ج پ مورگان

  

اسلام را نفروشیم

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند، بیست پنس اضافه تر می دهد، می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید، بیایم .فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!

iقــا اجازه!
دلــزده ام از تمام شهر
بی تــو دلم گرفتــه از این ازدحــام شهــر

آقــا اجازه!
دست خــودم نیست، خستــه ام
در درس عشــق، من صف آخــر نشستــه ام
در این کلاس، عاطفــه معنــا نمی دهــد
اینجــا کسـی به پــای تــو برپــا نمی دهــد

آقــا اجازه!
بغض گرفتــه گلــویمان
آنقــدر رد شـــدیم که رفت آبــرویمان....


  

 

یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن .
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.

پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.

خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!!

پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!

 


  
   مدیر وبلاگ